دانیال جوجودانیال جوجو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نی نی ما دانیال

خاطرات روز تولد

1393/4/29 4:19
نویسنده : مامان ملی
140 بازدید
اشتراک گذاری

دانیال جان ببخش که دیر برای درست کردن وبلاگ دست به کار شدم ولی خوب ماهی رو هروقت از اب بگیری تازست.خوب بریم سراغ روز به دنیا اومدنت:شنبه ساعت 5 صبح من و باباعباس باهم رفتیم دنبال مامانجون که با هم بریم بیمارستان که شما پسملی رو خانم دکتر تاجیک به دنیا بیاره.توی راه منو مامانجون برای اینکه شما صحیح وسالم به دنیا بیای کلی ذکر گفتیم وبابایی برای اینکه از استرس من کم بشه کلی سربه سرم گذاشتو خندیدیم خلاصه بعد از کلی راه رسیدیم بیمارستان قبل از ما یک مامان دیگه اومده بود وما دومین نفر بودیم بعداز کلی دنگو فنگ پذیرش نوبت من شد که برم برای اماده شدن.ساعت هشت صبح بود که رفتم توی اتاق عمل ولی قبلش بابا عباس اومده بود که من و شمارو از زیر قران رد کنه وقتی که باباتو توی اون لحظه دیدم بغض کردم با خودم گفتم شاید این اخرین باری باشه که بابایی رو میبینم ولی خوب بابایی مثل همیشه با لبخندش ارومم کرد ومن رفتم توی اتاق عمل.خانم دکتراومد و با کلی انرژی اخه من اوین مریضش بودم اونروز.برخلاف میلم منو از کمر سر کردن و دست به کار شدند انقد گفتند و خندیدند که من کلا استرس از یادم رفت داشتم برای خانم پرستار از شیطونیای شما گل پسر میگفتم که یک دفعه صذای گریه یه نی نی اومد بله صدای گریه شما بود بله شما گل پسر ساعت هشت و ده دقیقه چشم به این جهان باز کردی.پرستار مهربون شمارو اورد وبه من نشون داد و صورته قشنگتو چسبوند به صورت من وای که اون حس قشنگو با هیچی عوض نمیکنم خیلی خوب بود.خلاصه شما به دنیا اومدی ومنو بعد از یکساعت اوردن داخل بخش و شمارو هم اوردن پیشم که شیر بخوری ولی متاسفانه من هنوز شیر نداشتم و شما هم کلی بیقراری میکردی ولی با کلی دردسر بالاخره شیرخوردی و خوابیدی.بعداز ظهر وقت ملاقات بود که بابا جون عمه اشرف که عمه بزرگه مامان میشرو اورد باباعباس هم عزیزجون وعمه مائده وعزرا اورد عزیز جون برای اینکه شما پسر خوشرویی بشی یکمی اب انار به لبای قشنگت زد و رفتند من موندمو مامانجون و ی پسر غرغرو که از گشنگی فقط گریه میکرد خلاصه گذشت اونشب و شما عزیز دل مامان اولین شبو خارج از شکم مامانی گذروندی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)